تو و مشک و دو چشم تر اباالفضل و نخلستانی از خنجر اباالفضل
واحد ایام محرّم، شعر و آهنگ از محمّد جواد جعفری همت
تو و مشک و دو چشم تر اباالفضل و نخلستانی از خنجر اباالفضل
فرات از شرم چکه چکه شد آب پس از دستان آب آور اباالفضل
به دندانت کشم از خوش خیالی ببین ای مشک این آشفته حالی
اگرچه دست هایم از تن افتاد نمی خواهم بیاید دست خالی
پریشان بال و بیزین و سوارم غریب کوچه های انتظارم
صدای «العطش آقا» بلند است به خیمه روی برگشتن ندارم
سر خورشید بر نی آشیان زد علم بر بام قلب عاشقان زد
غروب کربلا رنگ فلق بود مگر خورشید را سر میتوان زد
نمیدانم چرا اکبر نیامد چراغ خانه مادر نیامد
نمیدانم چرا بانگ عطش از گلوی نازک اصغر نیامد
نمیدانم چه بی تابم عمو جان! غمت را نمی تابم عمو جان
هلاک دیدن روی توام من که گفته تشنه آبم عمو جان
هلاک دیدن روی توام من که گفته تشنه آبم عمو جان
الهی آسمان بی ماه گردد زمین در حسرت و در آه گردد
الهی آنکه زد بر سر عمودت اسیر محنت جانکاه گردد
بیا و حاجت ما را روا کن دو دستت را ستون خیمه ها کن
به دریا می روی یادت بماند لبی با سوز دریا آشنا کن
مدد کن عشق، دریا یار من نیست فلک در گردش پرگار من نیست
مدد کن دیده از دنیا ببندم عموی آب بودن کار من نیست
تنت چون آسمان زخمت ستاره تو عطشان مشک آبت پاره پاره
بنفسی انت یا عباس عباس برادر جان امیرم شو دوباره
عموی مهربان من کجایی؟ الهی بشکند دست جدایی
بیا با تشنگی هامان بسازیم عمو جان، آب یعنی بی وفایی
علم از دست و دست از من جدا شد و مشک آب از دندان رها شد
قیامت را به چشم خویش دیدم دمی که قامت خورشید تا شد
من و یک درد و یک اندوه رایج و بیم روز اعلام نتایج
بدون دست های مهربانت چه خواهم کرد یا باب الحوائج
ستون آسمان ها واژگون شد دل سرخ شقایق غرق خون شد
زمین علقمه خشکید وقتی تن بیدست ساقی لاله گون شد
شروع قصه با یک یا اباالفضل تمام عشق ما یک یا اباالفضل
به دستانت قسم سیراب کرده است دل لب تشنه را یک یا اباالفضل
تو مثل دست خود افتاده بودی به قدر مهربانی ساده بودی
در آن هنگامۀ از خود گذشتن عجب دستی به دریا داده بودی
عمو جان اصغرم بیتاب میرفت به روی دست یا پا خواب میرفت
الهی بشکند دست ستمگر ز تیر حرمله سیراب میرفت
عمو جان خیمه هامان نیمه جان است خزانی در کمین گلستان است
عمو آتش گرفته دامن گل تمام خیمه ها غرق فغان است
ارسال دیدگاه