کربلا بود و هزاران ماجرا دشت عشقی کاروانی با صفا
واحد ایام محرّم، شعر و آهنگ از محمّد جواد جعفری همت
کربلا بود و هزاران ماجرا دشت عشقی کاروانی با صفا
همراهانی از نژاد پاک دین عاشقانی آسمانی و امین
کاروانی راهیان شهر نور مردمانی در مصیبتها صبور
یک گلستان معنی شعر و شعور سینه هایی منزل آیات شور
کاروان سیراب عشق ناب بود گرچه دشت از العطش بیتاب بود
سرزمینی دشت سرخی پر بلا در نگاه ها نور عشق کبریا
ای جماعت در میان کاروان نونهالی بود از کروبیان
یک ستاره زیر چتر ماهتاب نوری از ایل بزرگ آفتاب
نونهالی عاشق روح خدا یک دلاور از نژاد مرتضی
تیغهای از جنس سرخ ذوالفقار از زلال فاطمه از این تبار
یک گل شش ماه های از باغ دین کاروان کربلا را یک نگین
جان نثاری عاشق دلدادهای غنچه سرخ شقایق زادهای
چون که گل از تشنگی بی تاب شد دیدهام دجله ز خجلت آب شد
گل به روی دست های باغبان پر کشید و پر کشید تا آسمان
با زبان دیدگان آواز داشت در نگاه آخرش صد راز داشت
بل چنین می گفت گل با سرو ناز بلکه می کرد با خدا راز و نیاز
کای جماعت من علی اصغرم از تبار پاک سرخ حیدرم
گرچه تیغ تشنگی سوزنده است من بمیرم دین حق پاینده است
حنجری دارم بقربان پدر حنجرم را میکنم بابا سپر
غم مخور بابا عطش را میکشم من نمیسوزم که مر خود آتشم
یک گلو دارم فدای راه تو من فدای چهره چون ماه تو
گل به روی دست مولا میسرود عشق مینوشید اگر چه تشنه بود
ناگه از سمت خزان تیری وزید نازکای حنجر گل را درید
عشق روی دست مولا میچکد لالهای دیگر بدشت خون دمید
چون خزان حرمله از ره رسید نوبهار عمر اصغر پر کشید
غنچه روی سینه گل آرمید منظری دیگر ز عرفان آفرید
ارسال دیدگاه